از مدرسه که برمیگشتم مستقیم میرفتم دم مدرسه دخترانه ارامنه مقیم شهرمون. مدرسه "وارطان مقدس و ماسیس" . منتظرش میموندم تا تعطیل بشه. سه شنبه ها و پنجشنبه ها میتونستم ببینمش.با هر روز وایسادن در مدرسش فهمیده بودم که چه روزایی میتونم ببینمش ولی با این حال بازم هر روز بعد از مدرسم میرفتم اونجا. خب کسی چه میدونست؛ شاید اضافه بر سازمانی هم اتفاق می افتاد. نمیدونستم بقیه روزای هفته چرا نمیاد . یعنی فقط دو روز در هفته میومد مدرسه؟ خب خوش به حالش پس.
چشماش خیلی مشکی بود. خیلی سیاه. خیلی تاریک، با سفیدی دور مردمک چشمش مثل یه کاغذ سفید بود که یه دایره بی نقص و مشکی از جوهر وسطش خودنمایی میکرد. انگار لکه جوهر اتفاقی اونجا بود. ولی انقد بی نقص و قشنگ جلوه میکرد که فقط میشد ربطش داد به خدا و خلقتش. (خب اون موقع ها خیلی چیزا رو به خدا نسبت میدادم).
اسمشو نمیدونستم، وقتی میومد بیرون با دوستاش ارمنی حرف میزد. یه سری حروف و کلمه ی درهم برهم و آواهای گِرد و منعطف که هیچی نمیشد ازش فهمیدم. سعی میکردم از
کنارشون رد بشم شاید چیزی بفهمم. فایده نداشت. توی راه برگشت به خونه با خودم تکرار میکردم : " وارطان مقدس و ماسیس ، وارطان مقدس و ماسیس ، وارطان و ماسیس،خاچیک، آربی، درنیک، لوکاس، آروین" . اینا تنها چیزایی که بود که از زبون ارمنی بلد بودم. اسم همکلاسیا و هم بازیای ارمنیم توی مدرسه و محله بودن ؛ و مرد را گفت در چه فکری؟ گفت در فکر بی فکری...
ادامه مطلبما را در سایت مرد را گفت در چه فکری؟ گفت در فکر بی فکری دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : melancoliee بازدید : 115 تاريخ : دوشنبه 4 دی 1396 ساعت: 21:51